گنجشک کوچولو نمی تونست پرواز کنه ! رفت و پناه برد به مترسک، مترسک پناهش داد،تو دلش واسش خونه ساخت، نوازشش کرد زمستان تموم شد ،پرنده بزرگ شد، پرواز یاد گرفت،پریدن بلد شد،حالا دیگه می تونست پرواز کنه ، بپره، با همه بپره!....
واسه این رفت ،پرید و رفت...! تنها چیزی که ازش موند یه پر کوچیک بود که تو خونش جا موند ،تو دل مترسک............
به نظر من خاطرات آدما هم مثل همین پر می مونه ،که این ور و اونور می ره، که آدمو قلقلک می ده ! که همیشه جلو چشت نیست ولی همیشه هست.
بعضی وقتا از کنارش بی تفاوت رد می شی، حتی بعضی وقتا لای خرت و پرتات گم میشه، ولی یه کم که سرت خلوت شد ، دورو بریات که رفتن، یه کم که نشستی خستگی در کنی، نفسی تازه کنی،یه کم که خواستی بخندی با اولین نسیمی که بیاد اونم غلط می خوره و می آد، و هی جلو چشت این ور و اون ور می ره ،هی می ره چرخ می زنه و بر می گرده.
همیشه خاطرات خوش آیند نیستن،مخصوصا اگه خاطرات کسی باشه که الان پیشت نیست........
امروز تولدمه،یکسال دیگه از عمر رفت............،چقدر رفتن تو زندگی زیاده ، پاییز رفت ، عمر رفت ، دوران با هم بودن رفت و...........رفت!اما یادش ............................
پ ن1: تولدم مبارک ! (ش از خود راضی)
پ ن 2: همش دلم می گیره، همش تنم اسیره،خنجر زدم خوب نشد..........