۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

سفر ایستگاه



  قطار می رود
   تو می روی
  تمام ایستگاه می رود
        و من چقدر ساده ام
      که سال های سال
        در انتظار تو
             کنار این قطار رفته ایستاده ام
            و همچنان  
                به نرده های ایستگاه رفته 
                                                   تکیه داده ام!
     
 «قیصر امین پور»

پ ن 1:نمی دونم چرا چند وقته این بلاگر باز نمی شه، بالاخره امروز با فیلتر شکن باز شد.
پ ن 2 :دوستان بلاگری شما هم این مشکل و دارید یا نه فقط  وب من بخت برگشته این جوری شده به قول معروف هر که را بخت برگردد .....

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه


چند روز پیش به اتفاق دوستان رفتیم کوه! هوا خیلی خوب بود،همه جا سفید بود، رو سفید بود...یاد خودم افتادم ،یاد دلم ، به نظرم کم کم داره سیاه میشه ......
 ماهی هم گرفتیم...!  ولی من همشون(کلا 3 تا گرفته بودم) رو آزاد کردم.....تحمل نگاه ..... رو ندارم، وقتی چشمم به چنین نگاهی می افته تنم می لرزه!...
اینم عکس ماهی هایی که آزاد شدند...........





۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

........


چقدر سخته که عشق را با دست های خودم بکشم، با دست های خودم نابودش کنم...........

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

زندگی با خاطرات........

امروز داشتم یه مسیری و با ماشین می اومدم، دیدم یه پیرمردی وایساده کنار جاده ، نگه داشتم سوار ماشین شد! تا سوار شد شروع کرد از تاریخ و فلسفه و عشق و مذهب و ....حرف زدن! از رضا شاه گفت ،از کارایی که کرده، می گفت من موقعی که داشتند تونل کندوان رو می کندند اونجا کار می کردم...(فقط یادم رفت بپرسم چند سالشه)، می گفت جاده رباط کریم ساوه رو که می کشیدن کارگر اونجا بودم سال 1330 تا 1336......از شیرین و فرهاد گفت ، از این که  فرهاد چه جوری عاشق شیرین شد، از حضرت علی گفت که در در نهج البلاغه در مورد زن چی گفته.............،
از اومدن اتول حرف زد تا گرفتن گواهینامه و رشوه 20 تومنی که به افسر زمان پهلوی داده بوده تا اونو تو امتحان قبول کنه...........
 در آخر هم یه سوال پرسید که خیلی واسم جالب بود، پرسید ماشینت  ناسیوناله...همین جوری موندم«ناسیونال» مال چند سال پیش بود......
چرا ما آدما همیشه در گذشته زندگی می کنیم؟؟؟؟
چا فکر می کنیم گذشته خوب بوده و الان نیست؟؟؟؟


پ ن 1: من حتی فرصت نکردم یه کلمه حرف بزنم فقط سرمو تکون دادم و تصدیق کردم.........
پ ن 2:هنوز داره مغزم سوت می کشه، این همه اطلاعات،این همه انرژی اونم تو این سن !......

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

همش دلم میگیره ....


گنجشک کوچولو نمی تونست پرواز کنه ! رفت و پناه برد به مترسک، مترسک پناهش داد،تو دلش واسش خونه ساخت، نوازشش کرد زمستان تموم شد ،پرنده بزرگ شد، پرواز یاد گرفت،پریدن بلد شد،حالا دیگه می تونست پرواز کنه ، بپره، با همه بپره!....
واسه این رفت ،پرید و رفت...! تنها چیزی که ازش موند یه پر کوچیک بود که تو خونش جا موند ،تو دل مترسک............
به نظر من خاطرات آدما هم مثل همین پر می مونه ،که این ور و اونور می ره، که آدمو قلقلک می ده ! که همیشه جلو چشت نیست  ولی همیشه هست.
بعضی وقتا از کنارش بی تفاوت رد می شی، حتی بعضی وقتا لای خرت و پرتات گم میشه، ولی یه کم که سرت خلوت شد ، دورو بریات  که رفتن، یه کم که نشستی خستگی در کنی، نفسی تازه کنی،یه کم که خواستی بخندی با اولین نسیمی که بیاد اونم غلط می خوره و می آد، و هی جلو چشت این ور و اون ور می ره ،هی می ره چرخ می زنه و بر می گرده.
همیشه خاطرات خوش آیند نیستن،مخصوصا اگه خاطرات کسی باشه که الان پیشت نیست........
امروز تولدمه،یکسال دیگه از عمر رفت............،چقدر رفتن تو زندگی زیاده ، پاییز رفت ، عمر رفت ، دوران با هم بودن رفت و...........رفت!اما یادش ............................
پ ن1: تولدم مبارک !  (ش از خود راضی)
پ ن 2: همش دلم می گیره، همش تنم اسیره،خنجر زدم خوب نشد..........

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه



به تنهایی گرفتارند مشتی بی پناه اینجا
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا

غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا


«فاضل نظری»

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

خاطره خود کلانتر جان است ، بر سرت بشکند هوار شود.........

بعد رفتنت
من که هیچ..!این همه دیواری که به عکست
تکیه دادند
ویرانه شدند...
هر سال چنین روزی خودم تنهایی می رفتم که ....! که تو نفهمی...، که خوشحالت کنم..، که خوشحال ببینمت...که.....
ولی امسال....!           امشب....
«تولدت مبارک»

همین...........................